آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

مامانی و پسرش

بعد از دوهفته...

بعد از دوهفته برگشتیم توی این مدت اتفاقات خوب وبد داشتیم که واست می نویسم برمیگردیم به دو هفته قبل.... یه روز صبح بعد از اینکه شما خواب رفتین خوشحال اومدم سراغ کامپیوتر تا یه کمی وبگردی کنیم و به دوستامون سر بزنیم ... ولی هر چی منتظر شدم ویندوز بالا نیومد !!!restart هم فایده ای نداشت زنگ زدم اورژانس ( دایی حسین) کلی سوال پرسید و گفت ویندوز خرابه... دست به کار شدم ویندوز نصب کنم... ولی بازم نشد... هیچی دیگه صبر کردیم تا عصر که دایی اومد دایی هم یه خورده باهاش کلنجار رفت و دید نمیشه بردیمش دکتر...  بعد از کلی آزمایش گفتن که ............................................................... هارد سوخته....................
4 تير 1392

22 ماهگیت مبارک

روز به روز بزرگترمیشی و من و بابایی خوشحال از داشتنت هر روز یه کار جدید یاد میگیری اونقدر توانایی ومهارت پیدا کردی که نمیدونم کدومشون رو بنویسم حرف زدنت که محشره هر روز کلمات جدید یاد میگیری جمله میسازی توپ پ پ پ پ............... آخ که چقدر شیرین حرف میزنی اینجوری: مامان اموز اتاب نخوندیم (امروز کتاب نخوندیم) مامان صوبانه(صبحانه) میخوام بابا شبت (شربت) میخوری؟؟؟ مامان اموز کیک نپزیدی... (امروز کیک نپختی) مامان بیا کمک کن (وقتی نمیتونی کاری رو به تنهایی انجام بدی) وقتی هم مامان داره کارهای خونه رو انجام میده میای و میگی: " کمک مامان کنم " وقتی هم که مشغول بازی هستی و میخوری زمین بهت میگم...
28 فروردين 1392

hello

بعضی وقتها توی خونه بابایی باهات انگلیسی صحبت میکنه!! میگه آریا can you speaking English? اوایل متعجبانه بابایی رو نگاه میکردی و من بهت میگفتم بگوyes دوباره بابایی میگه Hello بازم هیچ حرفی برای گفتن نداشتی و من کمکت میکردم و میگفتم شما هم بگو hello وبابا ادامه میده:how are you? میگم بگو: thank you چند روزی به همین صورت گذشت تا کلمه hello رو یاد گرفتی و هر چی بابا بهت میگفت در جواب میگفتی hello تا اینکه امروز اومدی پیشم و گفتی : مامان:hello منم گفتم hello بعد گفتی هبی یو خندم گرفت و گفتم thank you بعد هم گفتی تس (yes) خندیدی و گفتی بابا(یادت اومد که همیشه بابا اینطوری باه...
17 فروردين 1392

آقاخرگوشه

یکی از عروسکهای مورد علاقه ات خرگوش کوچولوست. قبل از دنیا اومدن تو عمه وجیهه اینو واسه من خریده بود. بابایی که اصلا دوستش نداره و میگه خیلی زشته . ولی تو عاشقشی منو بابایی بهش میگیم آقا خرگوشه  تو چون برات سخته خیلی خلاصه بهش میگی " آ " هر کار میخوای انجام بدی با کمک این خرگوشه است.                                                صبح که از خواب پا میشی اول سراغ خرگوشتو میگیری واسش آشپزی میکنی و کلی غذا ده...
29 اسفند 1391

آریا و نی نی عمه

دیشب عمه نجمه و نی نی شون(سهیل کوچولو)مهمونمون بودن. وقتی عمه اومد بدو بدو رفتی سمت عمه و خوشحال از اومدنشون بعدش هم اسباب بازیهای بچگیتو آوردی تا با تکون دادنشون سهیل رو آروم کنی. میخواستی بغلش کنی یوسش کنی یا دستشو بگیری وتاتی تاتی کنی .    سهیل که خواب رفت مامانی تشک نوزادی شما رو آورد که سهیل بخوابه اولش هیچی نگفتی ولی همین که سهیل از خواب بیدار شد و عمه بغلش کرد رفتی خوابیدی  جای سهیل هر چی هم منو بابایی بهت گفتیم پا شو نی نی بخوابه گوش نکردی. وقتی هم که عمه خواست سهیل رو روی پاش خواب کنه رفتی روی پای عمه خوابیدی ... ای ناقلا تو که نی نی رو دوست داشتی...! تازه یه بارهم که ما ح...
29 اسفند 1391

آب بازی

روزجمعه رفتیم خونه خاله ٬مامان جون و بابا جون هم اونجا بودن برای نهار رفتیم بیرون یه جای قشنگ . یکی از دوستای خاله هم همراهمون بودن یه نی نی کوچولو داشتن  "امیر علی" که شما همش اسباب بازیهاشو برمیداشتی چند بار هم میخواستی بغلش کنی. کنار مون یه جوی آب بود تو هم که قربونت برم عاشق آب و آب بازی هی رفتی تو آب و هرچی لباس برات برداشته بودم همه رو خیس کردی.تا عصر اونجا بودیم کلی واسه خودت شیطونی کردی شب هم برگشتیم خونه.                                دیروز عصر هم بابایی برای کا...
29 اسفند 1391

یه روز خوب دیگه

امروزرفتیم خونه مامانجون تا بتونم بیشتر سرگرمت کنم تو هم پسر خوبی بودی و اصلا سراغ می می نیومدی فقط موقع خواب ظهرت که شد بهانه گیریهات شروع شد و اینکه اب میخوام مامانجون کجاست بریم حیاط و خلاصه کلی بهانه دیگه که زیاد طول نکشید چون خیلی خسته بودی و زود خواب رفتی بعد از خوابت هم دوباره سرگرم بازی شدی نیم ساعت قبل هم مثل یک اقا پسر خوب روی پای بابا خوابیدی و الان هم توی خواب ناز هستی آفرین به گل پسرم... شب بخیر عزیزم...................... ...
19 اسفند 1391