آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مامانی و پسرش

قصه..

قصه گویی مهارت میخواد مخصوصا اگه طرفت یه پسرکوچولوی سه ساله باشه که حواسش به همه چی هست ... شنیدن قصه هم خیلی جذابیت داره مخصوصا اگه قصه گو شهرزاد باشه ولی دیروز قصه گوی ما شهرزاد نبود یه پسر سه ساله بود که خیلی قصه اش برام شنیدنی بود... همیشه وقت خواب شما مراسم قصه گویی داریم و همیشه هم خودت مشخص میکنی چه قصه ای رو برات تعریف کنیم یه شب قصه اردکه و یه شب دیگه قصه سنجاب و خرگوش و بعضی شبهاهم قصه های اریا... که همشونو حفظی چندروزیه که دیگه از قصه های تکراری حوصله ات سر رفته و میگی مامان یه قصه جدید بگو گفتم قصه جدید یادم نیست و شما گفتی میخوای خودم بهت یاد بدم منم استقبال کردم و مشغول شدی قصه ها رو همونطوری که...
26 آذر 1393

خوشمزگیهات...

توی آشپزخونه مشغول صبحونه خوردنی منم همزمان هم به کارام میرسم و هم جواب سوالای بی پایان شما رو میدم بعد از یه کوچولو با حالت اخم و عصبانیت میگی: معلومه من با دیوارم..... من:..... خوب من دارم باهات حرف میزنم باید منو نگاه کنی نه اینکه هی بری و بیای آخه عزیز دلم اگه قرار باشه که تمام مدتی که باهات حرف میزنم کنارت بشینم و نگات کنم که تمام روز باید درخدمت تو باشم البته اینا رو الان دارم میگم اون موقع اینقده جا خوردم که نتونستم هیچی بگم تکیه کلام اینروزات هم شده "اشکالی نداره" با یه لحن بچگونه و کمی هم مهربونی من :غذاها داره میریزه روی زمین... آریا: اشکــــــــــــــــــــــالی ن...
10 آبان 1393

آریا در هفته ای که گذشت...

از بس کتاب و قصه  دوست داری روزی ده بار میای پیشم و میگی: " ای وای امروز کتاب نخوندیم..!!!"  حالا هر چی هم من بگم نیم ساعت قبل واست خوندم کسی قبول نمیکنه وای به اون روزی که یه کتاب تازه واست بخریم..!!!من برات میخونم میری سراغ بابا دوباره میای میگی من بخونم بعدشم بابا و...ادامه داره  از بس کتاباتو خوندی همه شعراشو حفظ شدی وقتی مشغول بازی میشی  واسه خودت میخونی از صبح تا عصر شیفت مامانیه که کتاب بخونه عصرها هم شیفت باباست. ساعت 8 شب بابا تلوزیون میبینه آریا:بابا برام قصه قلقله زن میخونی؟ بابا:وقتی خواستی بخوابی برات میخونم آریا:یه کوچولو واسم بخون بابا:باشه میخونم آریا :بخون.... بابا:وقت...
11 شهريور 1392

مکالمه شبانه پدر و پسر

بابایی: آریا میای بغل من بخوابی آریا: بله بعد میری بغل بابا.. بابا: آریا دوست داری برات تخت بخرم؟؟ _ بله _ اگه دوشب بغل من بخوابی با هم میریم مغازه و یه تخت قشنگ برات میخرم و میذارم اتاقت تا شبها تنهایی بری اتاقت و بخوابی قند تو دلت آب میشه و میگی بابایی دوباره بگو... و بابا دوباره ماجرا رو برات تعریف میکنه و کلی هم هندونه زیر بغلت که پسرم مرد شده و میخواد تنها بخوابه... ولی بعد از یکی دو دقیقه میگی میخوام برم بلغ مامان و میای پیش خودم... این قضیه ادامه داشت تا اینکه چند شب پیش رفتی و کنار بابا خوابیدی و از اون شب به بعد شدی پسر بابا و هر چی هم بهت میگم بیا کنار من میگی نه میخوام بلغ بابا بخوابم... ...
16 تير 1392