آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

مامانی و پسرش

احوال این روزهایمان...

یه مدت هوا سرد بود  کمتر میتونستیم بریم بیرون دلت دوچرخه سواری میخواست که نمیشد...پارک میخواست که نمیشد...کتابخونه میخواست بازم نمیشد... چند روزیه که دوباره هوا خوب شده و گشت و گذار شما هم شروع شده یه روز همراه بابا رفتین دوچرخه سواری دیروز هم رفتیم کتابخونه یه گردش کوچولو هم توی خیابون داشتیم خلاصه از صبح تا عصر دوتایی با هم خوش میگذرونیم تا بابا برگرده شبها حافظ خونی داریم ... دیوان حافظ میاری و بابا برات میخونه بعضی شعرهاش به دلت نمیچسبه و گوش نمیدی و بعضی ها رو هم حفظ میکنی سه سوت...  دورت بگردم... بعضی روزها هم از قول حافظ شعرهایی میخونی که... کلمه های الکی سر هم میکنی و به اسم ...
29 بهمن 1392

تجربه های برفی

دوشنبه صبح از خواب که پا شدی بابایی پرده ها رو کنار کشید و گفت: آریا ببین آسمون ابریه امروز بارون میباره... آریا:شاید هم برف بباره بابایی...(چند وقته که سوال میکنی کی برف میباره؟؟میخوام برم برف بازی‚کامیونمو برف کنم‚ میخوام نی نی برفی بسازم و...) یکی دو ساعت بعد ... توی آشپزخونه روی کابینت نشسته بودی و کمک مامانی میکردی که کیک بپزم... از پنجره بیرون و نگاه کردم وگفتم:آریا ببین داره برف میباره... خوشحال شدی و گفتی مامانی میخوام برم بیرون دوتایی لباس گرم پوشیدیم و رفتیم بیرون(تراس) خیلی خوشحال بودی بالا و پایین میپریدی‚شعر میخوندی ‚ذوق میزدی ... یه کوچولو برف گرفتی دستت میگی مامان بب...
18 دی 1392

گل و کاردستی

          یه روز که توی خونه حوصله ات سر رفته بود منم با ماکارونی حسابی سرگرمت کردم   یه تعداد از ماکارونی ها رو برات سوراخ کردم یه نخ هم دادم دستت و گفتم دوست داری واسه مامان گردنبند درست کنی؟   گفتی چطوری؟ بهت یاد دادم که چطور نخ رو از سوراخ رد کنی تو هم دست به کار شدی و حسابی سرگرم   منم خوشحال رفتم مشغول کارهای خودم شدم   بعد یه مدت اومدی و گفتی مامان ماکارونی هام تموم شده همشو نخ کردم حالا چطوری گردنبند میشه   دو طرفشو واست گره زدم گفتم حالا شد گردنبند   گفتی گردنم کن   بعد هم رفتی...    وروجک مثل اینکه یادت ر...
20 آذر 1392

خمیر بازی...

دیروز رفتیم نمایشگاه کتاب ... شما که همراه بابا رفتین به غرفه مخصوص کودکان و سرگرم نقاشی کشیدن شدین ببین منم که از قبل با کمک دوست خوبم پریسا جون یه لیست کتاب واسه شما تهیه کرده بودم و رفتم دنبال کتابها...که متاسفانه فقط تونستم چندتایی شونو پیدا کنم ...و با یه خرید مختصر برگشتیم خونه امروز صبح دوتایی با هم از خونه زدیم بیرون اول رفتیم کتابخونه و چندتا کتاب امانت گرفتیم بعد هم یه گشت کوچولو تو خیابون زدیم موقع برگشت هم واست یه سطل خمیر بازی خریدم خونه که رسیدیم مهلت ندادی و مشغول بازی با خمیرها شدی برای اولین بار یه اسباب بازی تونست شما رو برای یه مدت طولانی( یه چیزی حدود دو ساعت) مشغول کنه منم خ...
27 مهر 1392

پازلهای آریا

این روزها سرگرم بازی با پازلی آخه خیلی پازل دوست داری اولین پازل برای وقتی بود که یک سال و نیم داشتی و بابایی واست خرید خیلی دوستش داشتی و خیلی زود هم یاد گرفتی که هر شکل رو جای خودش بذاری (این ساده ترین نوع پازله)   پازل بعدی این حیوونای دو تیکه اند  چند ماه پیش برات خریدم اینا رو هم سریع یاد گرفتی این روزها هم مامانی خلاقیت به خرج داده و با کمک بابایی این پازلها رو واست درست کرده چندتا از عکساتو چاپ کردم و با چسب روی خونه سازیهات چسبوندم و اینطوری پازل سه تیکه و شش تیکه درست کردم پازل سه تیکه برات خیلی راحت بود و سریع کامل کردی شش تیکه هم بعد از چند روز یاد ...
20 شهريور 1392

کتابخونه...

ماه رمضان هم تمام شد توی این ماه یه خورده بهت سخت گذشت چون گردش بیرون از خونه که بعضی از روزها میرفتیم تعطیل بود(به دلیل گرمی هوا و اینکه مامانی روزه بودن) البته بعضی روزها بابا شما رو میبردن دوچرخه سواری توی این یک ماه با انواع وسایل مختلف توی خونه سرگرم بودی از جمله این مهره چین که خیلی هم مفید بود     باهاش رنگها رو یاد گرفتی و اشکال هندسی هم چندتایی رو بلد شدی بعضی وقتها هم یه نخ میدادم دستت تا مهره هاشو نخ کنی کلا کارایی زیادی داره(بستگی به خلاقیت مامان داره) یا این شکلکهای خندون که باید باهاشون شکل درست کنی ولی چون برای شما یه خورده زوده و نمیتونی یه نخ میدادم دستت تا سرگرم بشی بعضی وقتها...
23 مرداد 1392

تجربه لذت بخش کار با رنگها

وقتی یک سال و سه ماهت بود برای اولین بار برات دفتر نقاشی خریدم با دیدن مداد و دفتر خیلی ذوق کردی و مشغول خط خطی شدی هر روز میخواستی که نقاشی بکشی منم مینشستم کنارت تا برام بکشی بعضی وقتها هم توضیح میدادی که این توتوست این ببعی  من هم همیشه بالای نقاشیهات تاریخ میذاشتم و یه مختصر توضیح از چیزی که کشیده بودی   ولی چون همیشه موقع نقاشی کردن باید کنارت می نشستم  یه کم کارو برامون سخت کرده بود خیلی وقتها بود که دوست داشتی نقاشی بکشی ومن کار داشتم و نمیتونستم مواظبت باشم تنهایی که نمیتونستی آخه بعضی وقتها مداد و میکردی دهنت و بعضی وقتها هم ترجیح میدادی تا به جای اینکه توی دفترت شاهکارت و خلق کنی روی دیوارهای خونه و کمد...
7 مرداد 1392

آریای 24 ماهه من ....

خیلی زود بزرگ شدی زودتر از آنچه فکرش را میکردم... مرد شده ای مرد کوچک خانه ام... مرد دو ساله من... برای چکاپ دو سالگیت بردیمت دکتر همه چی عالی بود قد کشیده ای...!!! قدت87 و وزنت هم13 کیلوشده دکترت برات آزمایش نوشت ... رفتیم آزمایشگاه موقع خون گرفتن چندبار آمپول رو زدن تو دستت و چون خون نمیومد دوباره و  دوباره .... طبق معمول همیشه بابایی فداکاری میکنه و باهات میمونه و مامان ترسو میره بیرون ..!!! تو هم که مثل یه مرد میشینی و فقط نگاه میکنی دریغ از یه جیغ یه آخ... آفرین به مرد کوچک من.... بعد هم با افتخار این قضیه رو برای همه تعریف میکنی وقتی هم که ازت سوال میکنن آریا گریه هم کرد میگی :...
16 تير 1392
1