آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

مامانی و پسرش

آریای 24 ماهه من ....

1392/4/16 10:24
نویسنده : مامانی
665 بازدید
اشتراک گذاری

خیلی زود بزرگ شدی زودتر از آنچه فکرش را میکردم...

مرد شده ای مرد کوچک خانه ام...

مرد دو ساله من...

برای چکاپ دو سالگیت بردیمت دکتر همه چی عالی بود

قد کشیده ای...!!!

قدت87 و وزنت هم13 کیلوشده

دکترت برات آزمایش نوشت ...

رفتیم آزمایشگاه موقع خون گرفتن چندبار آمپول رو زدن تو دستت و چون خون نمیومد دوباره و  دوباره ....

طبق معمول همیشه بابایی فداکاری میکنه و باهات میمونه و مامان ترسو میره بیرون ..!!!

تو هم که مثل یه مرد میشینی و فقط نگاه میکنی دریغ از یه جیغ یه آخ...

آفرین به مرد کوچک من....

بعد هم با افتخار این قضیه رو برای همه تعریف میکنی وقتی هم که ازت سوال میکنن آریا گریه هم کرد میگی :نه

هنوز جای زخمش روی دستته و بعضی روزها میای از شجاعتت برام تعریف میکنی و میگی: مامانی رفتیم پیش خانم دکترمداد (شما بخونین امپول)زد تو دستم خون اومد من گریه نکردم...


این روزها با هم جارو میکنیم آشپزی میکنیم حیف که قدت نمیرسه وگرنه ظرف هم میشستیم...!!!


کتاب میخونیم کتاب میخونیم کتاب میخونیم.........

بازی های پسرونه میکنیم مامانی میشه راننده لودر و شما هم راننده کامیون


کیبورد میزنیم........... ببخشید کیبورد میزنی

مامانی اجازه نداره دست به کیبوردتون بزنه

بهم میگی ماله خودمه...دایی حسین برام خریده بگو بابایی برات بخره!!!بعضی وقتها هم که شیطونی میکنم ودستش میزنم اخم میکنی و میزنی پشت دستم...!!!

 

از صبح تا عصر با هم بازی میکنیم بعضی روزها هم با دوچرخه میریم پارک صبحانه هم میبریم و اونجا صبحانه میخوری

عصر که میشه میگی مامان بریم شربت درست کنیم الان بابا میاد

بعد دوتایی میریم آشپزخونه و شما کمک میدی و شکرها رو میریزی روی زمین و آب میریزی توی پارچ نصفشوهم میریزی بیرون پارچ خلاصه با همدیگه شربت درست میکنیم بعد میگی بده مزه کنم خوشمزه شده  میخوری و میگی همشو بده من بخورم برای بابایی نمونه...!!!

بعد هم منتظر بابا میشم که بیاد خونه با هم مسابقه میذاریم که کدوممون اول میپره تو بغل بابایی و همیشه شما برنده میشی  بعد هم با افتخار میگی که بابا هادی بابای منه باباجون بابای شماست

بماند که وقتی هم میریم خونه باباجون اونجا هم باباجون مال شماست

حتی باباجون و مامانجون هم اعتراف میکنن که بابا و مامان شمایند


دلخوشی این روزهات اینه که بابایی خسته از سرکار برگرده بشینه یه گوشه خستگی در کنه شما از سرو کول بابایی بری بالا و برات هم مهم نباشه که اینجا صورت باباست یا شونه بابا فقط دوست داری بری بالا و وایسی روی شونه های بابا و از اون بالا بگی مامانی منو ببین رفتم بالا...

حالا هرچی هم بگم نکن بابایی خسته است کسی گوشش بدهکار نباشه

بابایی هم که هیچی نمیگه انگاری اینطوری خستگیش زودتر در میره....

بعد هم به بابایی میگی بابا میای بریم یه جای خوب...!!!

کجا؟؟؟

بریم حموم...

دوتایی میرین حموم و کلی آواز میخونین و سر وصدا....

البته آواز خوندنتون فقط مال حموم نیست بیرون از حموم هم ادامه داره

بابایی میخونه و شما هم تکرار میکنی حالا دیگه واسه خودت کلی خواننده شدی

به زودی یه پست از شعر هایی که میخونی واست میذارم


و روزهاییکه انتظارش را میکشیدم کم کم دارد میرسد! چراهای کودکانه!

هرچی که میبینی و یه خورده واست جدیده شروع میکنی به پرسیدن

این چیه؟؟چیکار میکنه؟؟ صداش چیه؟؟چی میخوره؟؟(در مورد حیوونا و پرنده ها)

چرا بابایی نمیاد؟؟چرا عمه نمیاد خونمون ؟؟و یه دنیا چرای دیگه که من فعلا یادم نیست...


بعضی وقتها هم میگی مامان دستاتو باز کن بپرم بلغت..!

بعد هم میپری بغلم و دستای کوچولوتو دور گردنم حلقه میزنی و میگی مامان دوستت دارم

ای جانم.....


میگم آریا بابایی کجاست؟

- رفته نیروگاه...

- بابایی نیروگاه چیکار میکنه؟؟

- برق درست میکنه تلیزون روشن شه کولر روشن شه یخچال روشن شه...

و زیادند این شادی های مادرانه ...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان آناهیتا
18 تیر 92 1:12
ای جونم عزیزم با این کارهای شیرینت مامانی از کارهایی که انجام میدی خیلی لذت بردم