قصه..
قصه گویی مهارت میخواد مخصوصا اگه طرفت یه پسرکوچولوی سه ساله باشه که حواسش به همه چی هست...
شنیدن قصه هم خیلی جذابیت داره مخصوصا اگه قصه گو شهرزاد باشه
ولی دیروز قصه گوی ما شهرزاد نبود یه پسر سه ساله بود که خیلی قصه اش برام شنیدنی بود...
همیشه وقت خواب شما مراسم قصه گویی داریم و همیشه هم خودت مشخص میکنی چه قصه ای رو برات تعریف کنیم یه شب قصه اردکه و یه شب دیگه قصه سنجاب و خرگوش و بعضی شبهاهم قصه های اریا... که همشونو حفظی
چندروزیه که دیگه از قصه های تکراری حوصله ات سر رفته و میگی مامان یه قصه جدید بگو
گفتم قصه جدید یادم نیست و شما گفتی میخوای خودم بهت یاد بدم منم استقبال کردم و مشغول شدی
قصه ها رو همونطوری که تعریف میکردی تند و تند مینوشتم و دوست داشتم همینطوری هم توی وبت باشه
یکی بود یکی نبود
یه روز یه بچه ای اومده بود کلاغه هم بود کلاغه داشت خرما میخورد خرما براش نریخت بعدش کلاغه رفت . بعدش اونوقت پسره میخواست بره بالای درخت خرما بچینه نتونست خرسه هم نتونست یه هشت پا اومد به نی نیه گفت اگه شیر بخوری ناهار بخوری اینا...
بزرگ میشی میتونی بری و بچینی
بعد هشت پاهه گاز داد و رفت بالا خرما نچید و تمام شد
نکته اخلاقی: باید شیر بخوریم...(این از اون مدل قصه هاییه که وقتی از خوردن شیر فرار میکنی برات میگم)
دومین قصه...
یه خرسی اومده بود یه بادکنک جلوی درخت بود خرسه بادکنکو چید سنجابه هم همراه خرسه میرفت زنبوره اومد زد بادکنکو خرسه افتاد توی بادکنک.. گیر افتاد سنجابه هم رفت گیر افتاد
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید
هرچی فک کردم نتونستم نکته اخلاقیشو پیدا کنم
نمیدونم این قصه ها برخاسته از تخیلاتته یا اینکه چند روز قبل که خونه مامانجون بودی و کارتون میدیدی از روی کارتونا کپی شده؟؟؟
ولی هر چی که بود خیلی دوست داشتم و خیلی برام دلچسب بود شنیدن یه داستان به زبان کودکانه
همیشه شعرها رو خیلی زود حفظ میکنی و میخونی شاید چون با ریتم و آهنگ خاصیه ولی قصه و داستان با اینکه زیاد برات میخونم هیچ وقت ندیده بودم که قصه بگی و اینبار به پیشنهاد خودت یه قصه گفتی ...
وسعت دوست داشتنت براي من...
همان بهشتي است كه گفتند زير پاي مادران است
بعدا نوشت: همین الان یهویی یه سر به وبت زدم دیدم بالای وبت نوشته
آریا سه سال و شش ماه سن دارد...
اینکه من یادم رفته امروز سه ساله و نیمه میشی رو بذار پای حواس پرتیهای مادرانه و شیرینی های خودت... که کلا زمان و مکان رو فراموش میکنم
چه زود میگذره.... سه سال و نیمه شدی پسرکم
نمیدونم بنویسم مبارکت باشه و دست و جیغ و هورااااا....
یا دلم بگیره و بگم داری کم کم بزرگ میشی