خونه بی بی....
سه سنبه هفته قبل رفتیم یزد
یکی دو روز قبل از رفتن همش بهت میگفتم میخوایم بریم یزد خونه بی بی ( مادر بزرگ مامانی و بابایی که بی بی صداشون میکنیم) حوض دارن ماهی دارن
تو هم خودتو آماده کرده بودی برای یک آب بازی حسابی...................
شب رسیدیم. طبق معمول همیشه ساکت و آروم نشستی ولی کم کم آشنا شدی وشروع کردی به شیرین زبونی و خنده ٫بدو بدو وخواهش از بابایی که بریم حوض...
چون تاریک بود و هوا هم کمی سرد بود بابایی بهت قول داد که فردا وقتی خورشید در اومد بریم بیرون تا با ماهیها بازی کنی
فردای اون روز صبح خیلی زود از خواب پا شدی و آماده برای آب بازی
اینم از مکالمه پدر و پسر:
آریا: بابا اوشید(خورشید) در اومد ماهی بیدار بلیم حوض
چون صبح زود بود و هوا هم سرد:
بابا: نه هنوز که خورشید نیومده ماهیها خوابن...
خلاصه یکی دو ساعتی به همین شیوه مشغول شدی تا هوا گرمتر شه بعد هم خوشحال رفتی توی حیاط و کلی بازی کردی توپت رو هم با خودمون برده بودیم توی حیاط با بابایی فوتبال بازی میکردی...
بعد هم همراه دختر خاله مامانی(مریم خانم) یا به گفته خودت آله ماری( خاله ماری) رفتیم بیرون برای گردش و خرید
البته همه خریدهای ما خلاصه شد برای شما از لباس و کفش گرفته تا کتاب و اسباب بازی
روز بعد هم مامانجون و باباجون همراه خاله حمیده و دایی ولی به جمع ما پیوستن.
با هم رفتیم بیرون هر چند بیشتر دوست داشتی خونه بمونی و بری لب حوض چون هوا سرد بود اجازه آب بازی نداشتی تا اینکه یه روز ظهر که هوا گرم بود رفتی لب حوض و تا تونستی آب بازی کردی و خودتو خیس کردی آخر سر هم با زحمت و کلی گریه تونستم از حوض جدات کنم...
اگه منو بابایی چیزی نمی گفتیم تمام شب رو هم بیرون میموندی
ساعت 8 شب:
بابا اوشید اومده ماهی بیدار بریم حوض...
نمیدونم اونوقت شب خورشید رو چطوری دیدی.........................................
راستی بابایی توی باغچه بی بی واسه آریا یه درخت گل کاشت .............
این چند روز خیلی بهمون خوش گذشت و شنبه عصر هم برگشتیم خونه
از دیروز همش سوار دوچرخه میشی و میخوای بری یزد خونه بی بی...
...
.
.اینم گل پسرم