آریا در هفته ای که گذشت...
از بس کتاب و قصه دوست داری روزی ده بار میای پیشم و میگی: " ای وای امروز کتاب نخوندیم..!!!" حالا هر چی هم من بگم نیم ساعت قبل واست خوندم کسی قبول نمیکنه وای به اون روزی که یه کتاب تازه واست بخریم..!!!من برات میخونم میری سراغ بابا دوباره میای میگی من بخونم بعدشم بابا و...ادامه داره
از بس کتاباتو خوندی همه شعراشو حفظ شدی وقتی مشغول بازی میشی واسه خودت میخونی
از صبح تا عصر شیفت مامانیه که کتاب بخونه عصرها هم شیفت باباست.
ساعت 8 شب بابا تلوزیون میبینه
آریا:بابا برام قصه قلقله زن میخونی؟
بابا:وقتی خواستی بخوابی برات میخونم
آریا:یه کوچولو واسم بخون
بابا:باشه میخونم
آریا :بخون....
بابا:وقت خواب میخونم
آریا:بابا برام بخون.....
بابا: عزیزم میخونم ولی وقت خواب
آریا: بابا خوابم میاد....!!!
بابا تسلیم
باشه برو بخواب بیام واست بخونم
بعد از تمام شدن قصه آریا هم پا میشه میره دنبال بازیش
بابا مگه خوابت نمیومد...
آریا:خنده............................
خوب بابایی شما که میدونی تا قصه واسش نخونی ول کن نیست همون اول بخون تا این وروجک مجبور نشه نقش بازی کنه!!!
چند روز قبل خاله حمیده اومد خونمون منو خاله که اجازه نداریم دوتایی باهم حرف بزنیم بدو میای و خاله رو میبری
رفتی خونه سازیهاتو آوردی و گفتی خاله بیا برام خونه درست کن با هم بازی کنیم خاله هم اومد و نیم ساعتی با هم بازی کردین بعد بازی بهت میگم :آریا بازیت تموم شده اسباب بازیهاتو جمع کن
شما هم رفتی پیش خاله و گفتی خاله هر کی با خونه سازیها خونه ساخته باید خودش جمشون کنه...!!!
خاله....
مامانی ...
خاله هم مشغول جمع کردن اسباب بازیها زیر لب (ای ناقلا اگه دیگه باهات بازی کردم...)
شما هم با یه لحن مهربانانه :خاله جمع کن منم یه کوچولو کمکت میدم
ای خدا چقدر این پسر زبله.....
پنج شنبه عروسی (عمو حسین) بود
نیست که دیگه آخرین عمو بود و البته تنها عمویی که شما توی جشن عروسیش شرکت داشتیناز خیلی وقت قبل خودتو آماده کرده بودی برای شب عروسی همش میگفتی میخوام برم عروسی عمو حسین برقصم...
ولی اون شب مات و مبهوت فقط به اطراف نگاه میکردی یکی دوبار هم با عمه رفتی پیش عروس و داماد و هر چی عمو و عمه اصرار که آریا برقص اخماتو کشیدی تو هم و گفتی نه...
زیاد بهت خوش نگذشت
بعد یه مدت هم خسته شدی و گفتی بریم خونه...!!!
اینم از عکسات که کاملا مشخصه خسته شدی