آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

مامانی و پسرش

آریا در هفته ای که گذشت...

1392/6/11 15:30
نویسنده : مامانی
442 بازدید
اشتراک گذاری

از بس کتاب و قصه  دوست داری روزی ده بار میای پیشم و میگی: " ای وای امروز کتاب نخوندیم..!!!"  حالا هر چی هم من بگم نیم ساعت قبل واست خوندم کسی قبول نمیکنه وای به اون روزی که یه کتاب تازه واست بخریم..!!!من برات میخونم میری سراغ بابا دوباره میای میگی من بخونم بعدشم بابا و...ادامه داره

 از بس کتاباتو خوندی همه شعراشو حفظ شدی وقتی مشغول بازی میشی  واسه خودت میخونی

از صبح تا عصر شیفت مامانیه که کتاب بخونه عصرها هم شیفت باباست.

ساعت 8 شب بابا تلوزیون میبینه

آریا:بابا برام قصه قلقله زن میخونی؟

بابا:وقتی خواستی بخوابی برات میخونم

آریا:یه کوچولو واسم بخون

بابا:باشه میخونم

آریا :بخون....

بابا:وقت خواب میخونم

آریا:بابا برام بخون.....

بابا: عزیزم میخونم ولی وقت خواب

آریا: بابا خوابم میاد....!!!

بابا تسلیمسوال

باشه برو بخواب بیام واست بخونم

بعد از تمام شدن قصه آریا هم پا میشه میره دنبال بازیشلبخند

بابا مگه خوابت نمیومد...متفکر

آریا:خنده............................ نیشخندزبان

خوب بابایی شما که میدونی تا قصه واسش نخونی ول کن نیست همون اول بخون تا این وروجک مجبور نشه نقش بازی کنه!!!


چند روز قبل خاله حمیده اومد خونمون منو خاله که اجازه نداریم دوتایی باهم حرف بزنیم بدو میای و خاله رو میبری

رفتی خونه سازیهاتو آوردی و گفتی خاله بیا برام خونه درست کن با هم بازی کنیم خاله هم اومد و نیم ساعتی با هم بازی کردین بعد بازی بهت میگم :آریا بازیت تموم شده اسباب بازیهاتو جمع کن

شما هم رفتی پیش خاله و گفتی خاله هر کی با خونه سازیها خونه ساخته باید خودش جمشون کنه...!!!

خاله.... تعجب

مامانی ...خنده

خاله هم  مشغول جمع کردن اسباب بازیها زیر لب (ای ناقلا اگه دیگه باهات بازی کردم...)کلافه

شما هم با یه لحن مهربانانه :خاله جمع کن منم یه کوچولو کمکت میدمهیپنوتیزم

ای خدا چقدر این پسر زبله.....لبخند

 

 

پنج شنبه عروسی (عمو حسین) بود

نیست که دیگه آخرین عمو بود و البته تنها عمویی که شما توی جشن عروسیش شرکت داشتینخندهاز خیلی وقت قبل خودتو آماده کرده بودی برای شب عروسی همش میگفتی میخوام برم عروسی عمو حسین برقصم...

ولی اون شب مات و مبهوت فقط  به اطراف نگاه میکردی یکی دوبار هم با عمه رفتی پیش عروس و داماد و هر چی عمو و عمه اصرار که آریا برقص اخماتو کشیدی تو هم و گفتی نه... قهر

زیاد بهت  خوش نگذشت خمیازه 

بعد یه مدت هم خسته شدی و گفتی بریم خونه...!!!تعجب

اینم از عکسات که کاملا مشخصه خسته شدی

 

موهاشو

 

بخند دیگه....

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامانی درسا
12 شهریور 92 3:11
اومدم بچلونمت مامانش جلومو نگیر که اومدم عزیز دلم عروسی عمو مبارک باشه مثل دومادا شدی گلم ...... راستی حال خاله و باباتو خوب گرفتی خودمونیم ....... قربونت برم پسرک باهوشم


سلام مامانی
مرسی از حضورتون
مامان ضحـــــــــــــا
13 شهریور 92 8:32
سلام
آريا جون چقدر شيرين زبوني،كلي خنديدم از مطالبي كه ماماني نوشته
آفرين به گل پسر كتابخون
انشاالله دومادي خودت آريا جون


سلام
ممنون که بهمون سر زدین
مامان آناهیتا
15 شهریور 92 13:50
قربون این پسر کتاب خون . افرین عزیز خاله و افرین به این بابا و مامن مهربون
رضوان مامان رادین
15 شهریور 92 22:53
موش بخوردت...شیرین زبون




ممنون که سر زدین