تجربه ای دیگر...
زاغکی کالب پنیری دید
به دهن برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از ان می گذشت روباهی
روبه پر فریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد اواز
گفت: به به چه سری چه دمی عجب پایی
پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوش اواز بودی و خوش خوان
نبودی بهتر از تو در مرغان
زاغ می خواست قار قار کند
تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربود
این شعرو بابایی بهت یاد داده و چقدر قشنگ میخونی شمرده شمرده و با احساس...
ولی چون درکی از معنی شعر نداشتی بابایی قصه شو واست تعریف کرد تو هم که عاشق قصه هی شعر میخونی و میگی بابا حالا نوبت شماست که قصه بگی
دیروز مامان و بابا تصمیم گرفتن تا این قصه رو برات نمایش بازی کنن
شما شدین بیننده منو بابا هم واست نمایش بازی کردیم تا بهتر درک کنی که چطوری پنیر از دهن کلاغه افتاد پایین
پس از اتمام نمایش طبق روال معمول شما با ناز: "دوباره ,دوباره " ما هم چون میدونستیم که این دوباره گفتن تمومی نداره شما رو هم وارد بازی کردیم و نقش کلاغه رو شما بازی کردین
با روسری مامانی واست بال درست کردیم
ماژیک هم شد تیکه پنیر و ادامه ماجرا...
اینجا هم رفتی بالای درخت و مامانی داره واست شعر میخونه
چه سری /چه دمی و...
ولی کلاغ قصه ما اینبار گول نخورد با دندوناش محکم پنیرش رو گرفته بود و با دهن بسته قار قار میکرد هرچی راوی قصه که بابایی باشه گفت دهنتو باز کن و قار قار کن کلاغمون نتونست شاید هم نمی خواست پنیرش و از دست بده
خلاصه با هزار زحمت تونستیم پنیرو از چنگت در آریم