خوشمزگیهات...
توی آشپزخونه مشغول صبحونه خوردنی منم همزمان هم به کارام میرسم و هم جواب سوالای بی پایان شما رو میدم بعد از یه کوچولو با حالت اخم و عصبانیت میگی: معلومه من با دیوارم.....
من:.....
خوب من دارم باهات حرف میزنم باید منو نگاه کنی نه اینکه هی بری و بیای
آخه عزیز دلم اگه قرار باشه که تمام مدتی که باهات حرف میزنم کنارت بشینم و نگات کنم که تمام روز باید درخدمت تو باشم البته اینا رو الان دارم میگم اون موقع اینقده جا خوردم که نتونستم هیچی بگم
تکیه کلام اینروزات هم شده"اشکالی نداره" با یه لحن بچگونه و کمی هم مهربونی
من :غذاها داره میریزه روی زمین...
آریا: اشکــــــــــــــــــــــالی نداره
وای این اتاق چقد شلوغه...!!! اشکــــــــــــالی نداره
خلاصه هر چی من میگم شما میگی اشکالی نداره
یکی از وسایل منو برداشتی و به بابا میگی :میخوام پرتش کنم تو حیاط...!!!
بابا: میشکنه....
اریا: طوری نیست...
بابا: کار خوبیه مامانی شما رو پرت کنه تو حیاط؟؟
اریا: من پلاستیکی ام نمیشکنم...
مامان شما چطوری مامان شدی؟؟؟
من : سوالو به خودت برگردوندم ببینم چی میگی و اطلاعاتت چقده؟؟
شما: خیلی وقت پیش من دو تا بابا داشتم شما هم بابای من بودی
بعد کم کم موهات بلند شد شدی مامان...!!!
منو باش داشتم خودمو آماده میکردم واسه سوالات احتمالی بعدی و اینکه چه جوابی بدم !!!به خیر گذشت
ولی خیلی شیوه خوبیه وقتی که بچه ها یه سوالی رو میپرسن اون سوال رو به خودشون برگردونیم تا اول اونا جواب بدن اینطوری علاوه بر سنجیدن اطلاعاتشون یه فرصت کوتاه برای فکر کردن داریم
خیلی وقتها هم متوجه میشیم که چقدر منحرفیم