یه سفر کوتاه
بابایی روز جمعه امتحان داشت وباید میرفت یزد.
من وتو ومامان جون هم همراه بابا رفتیم یزد خونه مامان بزرگ(مامان بزرگ مامانی وبابایی)
کل مسیر رفت وبرگشت خواب بودی و هرچی صدات می کردیم بیدار نمی شدی خونه مامان بزرگ هم پسر خوبی بودی وبراشون دست میزدی
چون هوا خیلی سرد بود تو خونه موندیم و بیرون نرفتیم
سفرمون خیلی کوتاه بود ودیروز عصر برگشتیم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی