آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مامانی و پسرش

بازم مسافرت...

اول از همه ماه خرداد شروع شده ماه پسر گلم... ماه تولدت ... از الان تولدت مبارک... دیگه اینکه بعد از یک هفته گشت و گذار امروز خونه ایم.... هفته ای که گذشت بابایی برای یه ماموریت کاری باید میرفتن یزد ما هم همراهشون شدیم و جمعه صبح حرکت کردیم به سمت یزد. مامانجون و باباجون هم از قبل یزد بودن و جمعمون جمع بود. هر روز آب بازی و دوچرخه سواری و بدو بدو توی حیاط عصرها هم میرفتیم بیرون ... پارک شهر رفتیم وبرای اولین بار قایق سواری کردی پارک شادی هم رفتیم و سوار ماشین شدی و استخر توپ و... اینا لحظه های قشنگی بودن که توی این یه هفته داشتیم البته بعضی روزها هم به خاطر بی دقتی که داشتی یه خورده لحظه های ناخوش داش...
10 خرداد 1392

شیراز

بعد از یک هفته مسافرت امروز خونه ایم سفر خیلی خوبی بود و به هر سه تا مون خیلی خوش گذشت... جمعه صبح حرکت کردیم به سمت شیراز بین راه یکی دو جا توقف داشتیم برای صبحانه و نهار شما هم خوشحال میگفتی اومدیم سیزده بدر..!!!! عصر هم رسیدیم شیراز خونه گرفتیم و شب استراحت کردیم و فردا صبح از خونه زدیم بیرون برای گشت و گذار برنامه مون هم به این صورت بود که حافظ...پارک...سعدی ...پارک....دروازه قران ...پارک...پارک....پارک... تمام پارکهای شیراز رو گشتیم وقتی ازت سوال میکردیم که آریا کجا بریم میگفتی...پارک....سرسره  رفتیم حافظ اصلا همکاری نمیکردی نمیذاشتی که ازت عکس بگیرم یا فرار میکردی یا به دوربین نگاه نمیکردی این عکسه...
21 ارديبهشت 1392

خونه بی بی....

 سه سنبه هفته قبل رفتیم یزد یکی دو روز قبل از رفتن همش بهت میگفتم میخوایم بریم یزد خونه بی بی ( مادر بزرگ مامانی و بابایی که  بی بی صداشون میکنیم) حوض دارن ماهی دارن تو هم خودتو آماده کرده بودی برای یک آب بازی حسابی................... شب رسیدیم. طبق معمول همیشه ساکت و آروم نشستی  ولی کم کم آشنا شدی وشروع کردی به شیرین زبونی و خنده ٫بدو بدو وخواهش از بابایی که بریم حوض... چون تاریک بود و هوا هم کمی سرد بود بابایی بهت قول داد که فردا وقتی خورشید در اومد بریم بیرون تا با ماهیها بازی کنی فردای اون روز صبح خیلی زود از خواب پا شدی و آماده برای آب بازی اینم از مکالمه پدر و پسر: آریا: بابا اوشید(خورشید) در...
15 اسفند 1391

یه سفر کوتاه

بابایی روز جمعه امتحان داشت وباید میرفت یزد. من وتو ومامان جون هم همراه بابا رفتیم یزد خونه مامان بزرگ(مامان بزرگ مامانی وبابایی) کل مسیر رفت وبرگشت خواب بودی و هرچی صدات می کردیم بیدار نمی شدی خونه مامان بزرگ هم پسر خوبی بودی وبراشون دست میزدی چون هوا خیلی سرد بود تو خونه موندیم و بیرون نرفتیم  سفرمون خیلی کوتاه بود ودیروز عصر برگشتیم . ...
16 بهمن 1390