آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

مامانی و پسرش

شیطنت آریا

یکشنبه 13/12/91 ساعت 9:30  مامانی برای انجام یک کار کوچیک میره بیرون توی تراس بعد از دو سه دقیقه که بر میگرده با یک در قفل مواجه میشه...!!!!!!!!!!!!!!!! شما از داخل قفل رو زده بودی به در.... بهت گفتم آریا قفل رو باز کن مامان بیاد تو خونه کمی قفل رو جابجا کردی و با یه لحن گرفته گفتی نیتونم آریا مامان قفل رو باز کن  نیتونم .................................. بعد هم رفتی و مشغول بازی با دوچرخه شدی حالا من موندم پشت در واینکه چطوری در رو باز کنم هر چی هم صدات کردنم نیومدی هر چند اومدنت هم فایده نداشت چون نمیتونستی در رو باز کنی مونده بودم که چیکار کنم.... خوشبختانه همسایه طبقه پایین خونه ...
20 اسفند 1391

پسر18ماهه من..

دیروز همراه بابایی رفتیم و واکسنتو زدیم تا ظهرحالت خیلی خوب بود و لی کم کم بهانه گیریهات شروع شد همش پاتو میگرفتی و موقع راه رفتن هم مشکل داشتی قربونت برم پات درد میکرد. دیشب هم تب داشتی و نمیتونستی بخوابی امروز حالت بهتره پات درد میکنه ولی اصلا به روی خودت نمیاری و همش ورجه وورجه میکنی قربون این پسر برم .... فعلا چند سالی از شر واکسن راحت شدی!!!!!!!!! چند روزیه که داری روی کلمات جدید تمرکز میکنی.هر موقع که من یا بابایی یه کلمه جدید میگیم تو هم با خودت تکرارش میکنی و اونقدر حرفهاشو جابه جا میکنی تا بتونی یه جوری تلفظش کنی. خیلی از کلمه ها رو یاد گرفتی و ازشون استفاده میکنی مثلا: برو٬بیا٬ دیدی٬ پاشو و... ...
4 دی 1391

دوباره آخ آخ

یک هفته ای میشه که سرماخوردی وحال نداری اولش زیاد حالت بد نبود فقط کمی سرفه میزدی دکتر هم بردیمت برات دارو نوشت و گفت که اگه حالت بدتر شد بهت بدیم . جمعه شب خونه مامان جون بودیم و شب همون جا موندیم تمام شب رو بی تابی کردی ونخوابیدی دیروز هم همش گریه میکردی نمی تونستی بخوابی فکر کنم جاییت درد میکرد عصر که بابا از سرکار اومد دوباره رفتیم دکتر و برات آمپول نوشت آخی..... آمپول رو زدیم و شما هم یه خورده گریه کردی و اومدیم خونه به مناسبت تولد مامانی بابایی کلی زحمت کشیدن کیک و گل و کادو و... خلاصه مامانی رو شرمنده کردن . شما هم به محض دیدن کیک حالتون بهتر شد وکلی ذوق کردی یه خورده به کیک ناخنک زدی هیچی دیگه سه تایی جشن گرفتیم و کیک خوردی...
3 ارديبهشت 1391

آنفلوانزا

امروز چهار روزه که آنفلوانزا گرفتی (اول مامانی گرفت بعد بابایی حالا هم نوبت تو شده) البته  تو خیلی شدیدتر از من و بابایی گرفتی خیلی سرفه می زنی  دیروز بردیمت دکتر کلی بهت دارو داد هر شش ساعت باید یه عالمه شربت بهت بدم تو هم بی اشتها شدی و حاضر نیستی هیچی بخوری تا قاشق رو دست من میبینی دهنتو محکم میبندی    دیشب که اصلا حالت خوب نبود تو خواب همش  میگفتی"دد اد آدی" بابایی میگه کلمه دیگه ای هم بلد نیستی و حرف تکراری میزنی امروز حالت بهتره تنها مشکلی که داری اینه که  سرفه ات میاد ولی نمیتونی سرفه بزنی وقتی هم که می خوابی با صدای سرفه خودت بیدار میشی و میزنی زیر گریه کاش زودتر خ...
26 دی 1390
1