آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

مامانی و پسرش

سرلاک

کوچولوی مامان چند روزه که دیگه حریره برنج واسش تکراری شده ونمیخوره بابایی هم واسش سرلاک(گندم و شیر) خریده.خیلی دوست داره امروز هم براش پوره هویج وسیب زمینی پختم که دوست داشت وخورد.   ...
29 اسفند 1391

یازدهمین ماهگرد آریایی

اینم از ماه یازدهم که به خوبی و خوشی به پایان رسید. تو این ماه هم پیشرفت های زیادی داشتی میتونی حلقه های برج هوش رو به راحتی روی پایه سوار کنی میتونی با مکعب های کوچولو برج بسازی (البته مامان یا بابا باید مکعب های زیری رو بگیرن که نریزه شما فقط اونا رو روی هم میذارین) دیگه اینکه دوتا قدم خیلی کوچولو هم راه میری وقتی میگیم آریا گوش داره سریع گوشتو نشون میدی. دوست داری بابایی دنبالت کنه و تو هم فرار کنی(البته چهار دست و پا) موهاتو شونه میکنی کلاغ پر بازی میکنی همراه ما انگشتتو میذاری زمین و بعد هم میبری بالا(بعضی وقتها هم با خودت بازی میکنی یه چیزی میگی و انگشتتو میبری بالا)  یه کار بامزه که یاد گرفتی اینه ...
26 ارديبهشت 1391

دهمین ماهگرد آریایی

امروز ده ماهت تمام شد و وارد ماه یازدهم شدی  حالا دیگه برای ایستادن نیازی به تکیه گاه نداری و تنهایی می ایستی تا ازت غافل میشم کنار میز آرایشی و روی نوک پاهات ایستادی و سعی میکنی که یه چیزی رو از اون بالا برداری بعضی وقتها هم میای کنار گاز و میخوای که پیچهای گاز رو بچرخونی وقتی هم که مامان کنار ظرفشوییه میای و میخوای خودتو بکشی بالا وشیر آب رو ببینی  چند روز قبل با کمک عسلی میز آرایش رفتی بالای تخت نشستی و خوشحال دست میزدی خیلی سعی می کنی که از مبلها هم بری بالا ولی هنوز واست زوده و نمیتونی خلاصه همش باید مواظبت باشم که کار خطرناکی نکنی و یا زمین نخوری هر چیزی هم که دم دستت باشه از کنترل تلویزیون گرفته تا سینی و ...
26 فروردين 1391

نهمین ماهگرد آریایی

امروز  آریا کوچولو نه ماهش تمام شد و وارد ماه دهم شد.  دیگه چیزی نمونده تا یک سالگیت. توی این یک ماه هم پیشرفت های زیادی داشتی و خیلی چیزها یاد گرفتی میتونی خیلی راحت با کمک وسایل خونه راه بری .وقتی کنار مبل وایسادی خودت مینشینی و..  یه سری دیگه از کتابهای تقویت هوش رو هم خوندی(البته خیلی شیطونی میکردی و هر وقت که کتاب رو میگرفتم جلوت یه نگاه کوچولو بهشون میکردی و بعد هم سرت رو میچرخوندی یه طرف دیگه انگار میخواستی بگی که من اینها رو بلدم یه کتاب جدید بیارین) کتابهای جدید رو دوست داری وبا علاقه بهشون نگاه میکنی...  چند وقت دیگه اینها هم واست تکراری میشن... ...
26 اسفند 1390

بابایی و پسرش...........................

چند روزه که بابایی کلی تلاش میکنه که آریا خان بتونه تنهایی وایسه بعد هم کم کم راه بره تو هم نمیتونی فکر میکنم برات زوده ولی بابایی میگه نه میتونه.... تازه به من هم میگه که باهات تمرین کنم. منم خیلی دوست دارم که زودتر تاتی تاتی راه بری ولی خوب مثل بابات عجله ندارم(بین خودمون بمونه اگه راه بری که مامانی بیچاره است ).  همین حالا که چهار دست و پا میری اونقدر سرعتت زیاده که چند بار جریمه شدی!!!! و خیلی جاها گیر کردی مامانی هم هی باید دنبالت بیاد و تو رو نجات بده .............................. یه بار زیر میز گیر میکنی یه بار زیر صندلی خلاصه با کمک کلیه وسایل خونه بلند میشی و راه میری با اینکه خیلی دقت میکنی وتا از خودت مطمئن نب...
17 اسفند 1390

اولین قدمها

امروز وقتی مشغول کارهای خودم بودم و تو هم داشتی باماشینت بازی میکردی برای چند لحظه حواسم بهت نبود که شروع کردی به خندیدن  وقتی نگات کردم دیدم ماشینتو انداختی روی زمین و با کمک ماشین ازجات بلند شدی و ایستادی ی ی ی حالا نخند کی بخند کلی خوشحال بودی  آخ جون حالا دیگه میتونی وایسی  به همین جا ختم نشد یه خورده که وایسادی شروع کردی به هل دادن ماشین و خودت هم قدم برمیداشتی و میرفتی جلو... چند تا قدم که برداشتی تعادلت رو از دست دادی و افتادی زمین... بعد هم گریه و کلی ناز واسه مامانی عیبی نداره عزیزم کم کم یاد میگیری اینم از عکس آریا کوچولو وقتی که ایستاده... ...
25 بهمن 1390

پسربابابزرگ شده

چند وقته که همش یادت میدم دست بزنی ولی تو تمایلی به دست زدن نداری بیشتر دوست داری ما برات دست بزنیم دیشب که داشتی با اسباب بازیهات بازی میکردی نمیدونم چی شد که اسباب بازیتو گذاشتی کنارو شروع کردی دست زدن منم مات ومبهوت نگات میکردم یه خورده که دست زدی یه مکث کوتاه یه نگاه متفکرانه به دستات وتازه خودت فهمیدی که چی شده؟ بعد هم شروع کردی ذوق زدن و دست زدن منم هی تشویقت میکردم و میگفتم آریایی دست دست. تو هم یه نگاه به من یه نگاه به دستات جیغهای کوتاه و دست دست من که از خوشحالی دوربین رواوردم وازت فیلم گرفتم آخه خیلی دیدنی بودی . از بس حواسم به تو بود یادم رفت  که دکمه ضبط دوربینو بزنم وقتی فهیمدم که دوربین خاموش...
12 بهمن 1390