پسربابابزرگ شده
چند وقته که همش یادت میدم دست بزنی ولی تو تمایلی به دست زدن نداری بیشتر دوست داری ما برات دست بزنیم
دیشب که داشتی با اسباب بازیهات بازی میکردی نمیدونم چی شد که اسباب بازیتو گذاشتی کنارو شروع کردی دست زدن
منم مات ومبهوت نگات میکردم یه خورده که دست زدی یه مکث کوتاه یه نگاه متفکرانه به دستات وتازه خودت فهمیدی که چی شده؟
بعد هم شروع کردی ذوق زدن و دست زدن منم هی تشویقت میکردم و میگفتم آریایی دست دست.
تو هم یه نگاه به من یه نگاه به دستات جیغهای کوتاه و دست دست
من که از خوشحالی دوربین رواوردم وازت فیلم گرفتم آخه خیلی دیدنی بودی .
از بس حواسم به تو بود یادم رفت که دکمه ضبط دوربینو بزنم
وقتی فهیمدم که دوربین خاموش شد.
خوشبختانه تو اونقدر خوشحال بودی وازدست زدن لذت میبردی که تونستم دوباره ازت فیلم بگیرم
دست زدنت حتی تو رختخواب هم تموم نشد اونقدر دست زدی تا خواب رفتی.
امروز صبح هم که از خواب پا شدی به محض اینکه بابایی بهت گفت دست دست دوباره شروع کردی به دست زدن
ناگفتته نماند که دیشب بابایی خسته بود و زود خوابید و نتونست این لحظه های قشنگ رو ببینه
دیشب علاوه بر دست زدن یه کار دیگه هم یاد گرفتی.
اینکه بعد ازکلی پیشرفت در چهاردست وپا رفتن
بلاخره با تلاش زیاد تونستی به زحمت از پله آشپزخونه بالا بیای
حالا دیگه به همه جای خونه سرک میکشی وشیطونی میکنی.
آفرین به پسرم که برای رسیدن به هدفش این همه پشتکار داره
قربونت برم