آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

مامانی و پسرش

سرلاک

کوچولوی مامان چند روزه که دیگه حریره برنج واسش تکراری شده ونمیخوره بابایی هم واسش سرلاک(گندم و شیر) خریده.خیلی دوست داره امروز هم براش پوره هویج وسیب زمینی پختم که دوست داشت وخورد.   ...
29 اسفند 1391

سوپ

دیشب یه غذای جدید به غذاهای پسرم اضافه شد.  "سوپ ماهیچه" که شامل آب ماهیچه و یه کمی هم برنجه دیشب که خوب خورد وخیلی هم دوست داشت. دیروزبابایی رفته بود خرید یه بسته بیسکوییت واسه آریا خرید نصف بیسکوییت بهش دادیم شروع کرد به خوردن که یهو افتاد تو گلوش  کلی زدیم پشتش تا تیکه های بیسکوییت و پس داد. نازی چقد گریه کرد... ...
29 اسفند 1391

صدای پای بهار...

فصلی ورق خورد.....   اینهم از زمستان.....   زمین بدور خورشید می چرخد،   من به مهر بدور تو می گردم.   من با دست های تو شادترین فصل سرما را می سازم   و با دستمالی سبز،   چشم های خیس پنجره را پاک می کنم   آواز می خوانم - از تو می گویم ، مهربانم   برای گنجشک هایی که هی بهانه می گیرند   بهترینم٫ قشنگم...   تو که باشی ، هیچ زمستانی حریف بهار خانه نخواهد بود کافیست لبخند بزنی   تا آب شوند تمام یخ ها   دنیا مست کند - عاشق شود   هوا باز هم پر شود از بوی سیب وسلامی تازه   من کیف کنم... . ...
29 اسفند 1391

شیطنت آریا

یکشنبه 13/12/91 ساعت 9:30  مامانی برای انجام یک کار کوچیک میره بیرون توی تراس بعد از دو سه دقیقه که بر میگرده با یک در قفل مواجه میشه...!!!!!!!!!!!!!!!! شما از داخل قفل رو زده بودی به در.... بهت گفتم آریا قفل رو باز کن مامان بیاد تو خونه کمی قفل رو جابجا کردی و با یه لحن گرفته گفتی نیتونم آریا مامان قفل رو باز کن  نیتونم .................................. بعد هم رفتی و مشغول بازی با دوچرخه شدی حالا من موندم پشت در واینکه چطوری در رو باز کنم هر چی هم صدات کردنم نیومدی هر چند اومدنت هم فایده نداشت چون نمیتونستی در رو باز کنی مونده بودم که چیکار کنم.... خوشبختانه همسایه طبقه پایین خونه ...
20 اسفند 1391

یه روز خوب دیگه

امروزرفتیم خونه مامانجون تا بتونم بیشتر سرگرمت کنم تو هم پسر خوبی بودی و اصلا سراغ می می نیومدی فقط موقع خواب ظهرت که شد بهانه گیریهات شروع شد و اینکه اب میخوام مامانجون کجاست بریم حیاط و خلاصه کلی بهانه دیگه که زیاد طول نکشید چون خیلی خسته بودی و زود خواب رفتی بعد از خوابت هم دوباره سرگرم بازی شدی نیم ساعت قبل هم مثل یک اقا پسر خوب روی پای بابا خوابیدی و الان هم توی خواب ناز هستی آفرین به گل پسرم... شب بخیر عزیزم...................... ...
19 اسفند 1391

آریا مرد شده...........

دیروز بردیمت دکتر و چکاپ شدی  ٫ دکتر بهمون گفت که  میتونم دیگه شیرت رو قطع کنم. از یک هفته قبل هم بابایی شما رو اماده میکرد برای امروز بهت میگفت آریا دیگه مرد شده بزرگ شده می می نمیخواد... آرش و ارشیا می می میخورن... ببین امید بزرگ شده می می نمیخوره... آریا هم بزرگ شده.... میومدی و به من میگفتی :مامان آریا بوزوگ شده مرد شده.... ولی وقتی بهت میگفتم می می نمیخوای اخم میکردی و بضی وقتها هم گریه... امروز یه روز عالی بود................................. از صبح که از خواب پا شدی دیگه بهت می می ندادم!!!!!!!!!!! یکی دو دفعه سراغش رو گرفتی ولی خیلی زود سرگرم شدی و یادت رفت موقع خوابت هم روی پای ...
18 اسفند 1391

خونه بی بی....

 سه سنبه هفته قبل رفتیم یزد یکی دو روز قبل از رفتن همش بهت میگفتم میخوایم بریم یزد خونه بی بی ( مادر بزرگ مامانی و بابایی که  بی بی صداشون میکنیم) حوض دارن ماهی دارن تو هم خودتو آماده کرده بودی برای یک آب بازی حسابی................... شب رسیدیم. طبق معمول همیشه ساکت و آروم نشستی  ولی کم کم آشنا شدی وشروع کردی به شیرین زبونی و خنده ٫بدو بدو وخواهش از بابایی که بریم حوض... چون تاریک بود و هوا هم کمی سرد بود بابایی بهت قول داد که فردا وقتی خورشید در اومد بریم بیرون تا با ماهیها بازی کنی فردای اون روز صبح خیلی زود از خواب پا شدی و آماده برای آب بازی اینم از مکالمه پدر و پسر: آریا: بابا اوشید(خورشید) در...
15 اسفند 1391