تجربه ای دیگر...
زاغکی کالب پنیری دید به دهن برگرفت و زود پرید بر درختی نشست در راهی که از ان می گذشت روباهی روبه پر فریب و حیلت ساز رفت پای درخت و کرد اواز گفت: به به چه سری چه دمی عجب پایی پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ گر خوش اواز بودی و خوش خوان نبودی بهتر از تو در مرغان زاغ می خواست قار قار کند تا که آوازش آشکار کند طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهک جست و طعمه را بربود این شعرو بابایی بهت یاد داده و چقدر قشنگ میخونی شمرده شمرده و با احساس... ولی چون درکی از معنی شعر نداشتی بابایی قصه شو واست تعریف کرد تو هم که عاشق قصه هی شعر میخونی و میگ...