آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

مامانی و پسرش

تجربه ای دیگر...

زاغکی کالب پنیری دید به دهن برگرفت و زود پرید بر درختی نشست در راهی  که از ان می گذشت روباهی روبه پر فریب و حیلت ساز رفت پای درخت و کرد اواز گفت: به به چه سری چه دمی عجب پایی پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ گر خوش اواز بودی و خوش خوان  نبودی بهتر از تو در مرغان زاغ می خواست قار قار کند  تا که آوازش آشکار کند طعمه افتاد چون دهان بگشود  روبهک جست و طعمه را بربود   این شعرو بابایی بهت یاد داده و چقدر قشنگ میخونی شمرده شمرده و با احساس... ولی چون درکی از معنی شعر نداشتی بابایی قصه شو واست تعریف کرد تو هم که عاشق قصه هی شعر میخونی و میگ...
29 آبان 1392

مهندس آریا...

چند وقت پیش واست پاستل خریدم تا بهتر بتونی هنر نمایی کنی شما هم که نقاشی میکشی عالی....فکر کنم پیکاسو نقاشی رو از تو یاد گرفته خورشید میکشی به این شکل... درخت میکشی چند هزار ساله...!! اینم از نقاشیت که واسه مامانی کشیدی و منم یه گوشه نوشتم دوستت دارم و تاریخ زدم و چسبوندیم به دیوار... چقده خونمون قشنگتر شده هاااا حالا بریم سراغ مهندس خونه یا به قول خودت "هندسه" میگی مامان میخوام برم دانشگاه درس بخونم هندسه بشم!!!بعد برم نیروگاه برق درست کنم قابل توجه بابایی... کتابهایی که واست خریدیم همه آموزشیه برای همین ما هم دست به کار شدیم و چون هنوز دستات مهارت کافی برای انجام فعالیتهای کتاب ...
19 آبان 1392

شعرهای آریایی...

موش موشه ورزش می کنه تا که قوی ترین بشه میخوره میوه تا تنش خونه ویتامین بشه نمیدونم پیشی کجاست دیگه نمیاد این ورا از ترس این موش قوی قایم شده پشت درا... *****************************************٨٨   تو خونمون یه عکسه چسبیده روی دیوار مامان جونم عروسه بابام دوماد انگار می پرسم این سوالو از مامان و از بابام وقتی عروسی کردین من نبودم پس کجام؟؟ مثل همیشه حتما هی بهونه آوردین رفتین عروسی کردین اما منو نبردین  ********************************************************** پر و پر و پر کلاغ پر گنجشک توی باغ پر غصه و تنهایی پر بابا اومد از سفر وق...
6 آبان 1392

خمیر بازی...

دیروز رفتیم نمایشگاه کتاب ... شما که همراه بابا رفتین به غرفه مخصوص کودکان و سرگرم نقاشی کشیدن شدین ببین منم که از قبل با کمک دوست خوبم پریسا جون یه لیست کتاب واسه شما تهیه کرده بودم و رفتم دنبال کتابها...که متاسفانه فقط تونستم چندتایی شونو پیدا کنم ...و با یه خرید مختصر برگشتیم خونه امروز صبح دوتایی با هم از خونه زدیم بیرون اول رفتیم کتابخونه و چندتا کتاب امانت گرفتیم بعد هم یه گشت کوچولو تو خیابون زدیم موقع برگشت هم واست یه سطل خمیر بازی خریدم خونه که رسیدیم مهلت ندادی و مشغول بازی با خمیرها شدی برای اولین بار یه اسباب بازی تونست شما رو برای یه مدت طولانی( یه چیزی حدود دو ساعت) مشغول کنه منم خ...
27 مهر 1392

کتاب...

مامان میخوام بخوابم یه کتاب شعر به زبان کودکانه اینکه هر حیوونی چطوری میخوابه(بعضی ها ایستاده بعضی ها روی شکم و..) همه شعرهاشو از حفظ میخونی   کتابهای بنفشه انتشارات قدیانی ******************************************************** کتابهای داستان ********************************************************************** اگه جای تو بودم     صفحه آخر کتاب عکستو میذاریم و جای حیوونای مختلف کتاب قرار میگیری و در مورد هر حیوون یه سری اطلاعات بهت میده انتشارات تولد *****************************************************************٨٨٨٨     نی نی کوچو...
2 مهر 1392

پازلهای آریا

این روزها سرگرم بازی با پازلی آخه خیلی پازل دوست داری اولین پازل برای وقتی بود که یک سال و نیم داشتی و بابایی واست خرید خیلی دوستش داشتی و خیلی زود هم یاد گرفتی که هر شکل رو جای خودش بذاری (این ساده ترین نوع پازله)   پازل بعدی این حیوونای دو تیکه اند  چند ماه پیش برات خریدم اینا رو هم سریع یاد گرفتی این روزها هم مامانی خلاقیت به خرج داده و با کمک بابایی این پازلها رو واست درست کرده چندتا از عکساتو چاپ کردم و با چسب روی خونه سازیهات چسبوندم و اینطوری پازل سه تیکه و شش تیکه درست کردم پازل سه تیکه برات خیلی راحت بود و سریع کامل کردی شش تیکه هم بعد از چند روز یاد ...
20 شهريور 1392

آریا در هفته ای که گذشت...

از بس کتاب و قصه  دوست داری روزی ده بار میای پیشم و میگی: " ای وای امروز کتاب نخوندیم..!!!"  حالا هر چی هم من بگم نیم ساعت قبل واست خوندم کسی قبول نمیکنه وای به اون روزی که یه کتاب تازه واست بخریم..!!!من برات میخونم میری سراغ بابا دوباره میای میگی من بخونم بعدشم بابا و...ادامه داره  از بس کتاباتو خوندی همه شعراشو حفظ شدی وقتی مشغول بازی میشی  واسه خودت میخونی از صبح تا عصر شیفت مامانیه که کتاب بخونه عصرها هم شیفت باباست. ساعت 8 شب بابا تلوزیون میبینه آریا:بابا برام قصه قلقله زن میخونی؟ بابا:وقتی خواستی بخوابی برات میخونم آریا:یه کوچولو واسم بخون بابا:باشه میخونم آریا :بخون.... بابا:وقت...
11 شهريور 1392

کتابخونه...

ماه رمضان هم تمام شد توی این ماه یه خورده بهت سخت گذشت چون گردش بیرون از خونه که بعضی از روزها میرفتیم تعطیل بود(به دلیل گرمی هوا و اینکه مامانی روزه بودن) البته بعضی روزها بابا شما رو میبردن دوچرخه سواری توی این یک ماه با انواع وسایل مختلف توی خونه سرگرم بودی از جمله این مهره چین که خیلی هم مفید بود     باهاش رنگها رو یاد گرفتی و اشکال هندسی هم چندتایی رو بلد شدی بعضی وقتها هم یه نخ میدادم دستت تا مهره هاشو نخ کنی کلا کارایی زیادی داره(بستگی به خلاقیت مامان داره) یا این شکلکهای خندون که باید باهاشون شکل درست کنی ولی چون برای شما یه خورده زوده و نمیتونی یه نخ میدادم دستت تا سرگرم بشی بعضی وقتها...
23 مرداد 1392