آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

مامانی و پسرش

چگونه کودکی خلاق داشته باشیم

خلاقیت یعنی نگاه متفاوت به پدیده هایی که سایر مردم نیز به آنها می نگرند خلاقیت توانایی حل مسائلی است که قبلا آنها را یاد نگرفته ایم حمایتهای جانبی باعث میشه کودک چیزهایی را که قبلا یاد گرفته با هم ترکیب کنه و یه چیز جدید درست کنه پس کودک را تشویق کنیم همه هنر آدمای خلاق به انتخابشونه کسی خلاقه که قدرت انتخاب داشته باشه پس به کودکان حق انتخاب بدید هر چند کوچک(دوست داری امروز کدوم لباستو بپوشی ؟دوست داری امروز بری پارک یا دوچرخه سواری کنی ؟و...) صمیمی و مهربان باشیم و عشق و احترام خودمون رو بهشون نشون بدیم از راه تماس چشمی, سر تکون دادن, در آغوش گرفتن و بگیم به اونها افتخار می کنیم مرتب و به جا اونها رو تحسین کنیم و باز خورد د...
8 مرداد 1392

تجربه لذت بخش کار با رنگها

وقتی یک سال و سه ماهت بود برای اولین بار برات دفتر نقاشی خریدم با دیدن مداد و دفتر خیلی ذوق کردی و مشغول خط خطی شدی هر روز میخواستی که نقاشی بکشی منم مینشستم کنارت تا برام بکشی بعضی وقتها هم توضیح میدادی که این توتوست این ببعی  من هم همیشه بالای نقاشیهات تاریخ میذاشتم و یه مختصر توضیح از چیزی که کشیده بودی   ولی چون همیشه موقع نقاشی کردن باید کنارت می نشستم  یه کم کارو برامون سخت کرده بود خیلی وقتها بود که دوست داشتی نقاشی بکشی ومن کار داشتم و نمیتونستم مواظبت باشم تنهایی که نمیتونستی آخه بعضی وقتها مداد و میکردی دهنت و بعضی وقتها هم ترجیح میدادی تا به جای اینکه توی دفترت شاهکارت و خلق کنی روی دیوارهای خونه و کمد...
7 مرداد 1392

حسنی به زبان آریا

توی دلِ شلمرود / حسنی تق و تُنا ببود حسنی نگو بلا ببو / تنبل تنبلا ببو نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد قاقلی هیچ کس باهاش وفیخ نبود / تنا روی سه پایه هسسته بود تو سایه / باباش میدوف : حسنی میای بریم حموم ؟ نه نمیام میخوای سرتو اصرا کنی ؟ نه نمیخوام تُله اولاغ تدخدا یورتنه میرفت تو قوچییا اولاغه شرا یورتنه میری؟ دارم میرم بار بیارم / دیرم تُده عدله دارم اولاغ خوب و نازنین سر در هوا سم بر زمین  یالت بولندو پر مونه / دمت مثال جاروته  یه کمی برایم سواری میدی؟  نه که نمیدم  شرا نمیدی؟ باسه من تمیزم پیش همه عزیزم اما تو چی موی بولند روی سیاه ناخن دراز...
20 تير 1392

آریای 24 ماهه من ....

خیلی زود بزرگ شدی زودتر از آنچه فکرش را میکردم... مرد شده ای مرد کوچک خانه ام... مرد دو ساله من... برای چکاپ دو سالگیت بردیمت دکتر همه چی عالی بود قد کشیده ای...!!! قدت87 و وزنت هم13 کیلوشده دکترت برات آزمایش نوشت ... رفتیم آزمایشگاه موقع خون گرفتن چندبار آمپول رو زدن تو دستت و چون خون نمیومد دوباره و  دوباره .... طبق معمول همیشه بابایی فداکاری میکنه و باهات میمونه و مامان ترسو میره بیرون ..!!! تو هم که مثل یه مرد میشینی و فقط نگاه میکنی دریغ از یه جیغ یه آخ... آفرین به مرد کوچک من.... بعد هم با افتخار این قضیه رو برای همه تعریف میکنی وقتی هم که ازت سوال میکنن آریا گریه هم کرد میگی :...
16 تير 1392

مکالمه شبانه پدر و پسر

بابایی: آریا میای بغل من بخوابی آریا: بله بعد میری بغل بابا.. بابا: آریا دوست داری برات تخت بخرم؟؟ _ بله _ اگه دوشب بغل من بخوابی با هم میریم مغازه و یه تخت قشنگ برات میخرم و میذارم اتاقت تا شبها تنهایی بری اتاقت و بخوابی قند تو دلت آب میشه و میگی بابایی دوباره بگو... و بابا دوباره ماجرا رو برات تعریف میکنه و کلی هم هندونه زیر بغلت که پسرم مرد شده و میخواد تنها بخوابه... ولی بعد از یکی دو دقیقه میگی میخوام برم بلغ مامان و میای پیش خودم... این قضیه ادامه داشت تا اینکه چند شب پیش رفتی و کنار بابا خوابیدی و از اون شب به بعد شدی پسر بابا و هر چی هم بهت میگم بیا کنار من میگی نه میخوام بلغ بابا بخوابم... ...
16 تير 1392