آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره

مامانی و پسرش

من کتاب دوست دارم

چون خیلی کتاب دوست داری و تا حالا هم واست یه عالمه کتاب خریدیم و همچنان خریدن کتاب برای شما ادامه داره دیدم بهتره که اسم کتابهاتو واست بزارم توی وبت که برای همیشه بمونه اینم بگم که خیلی خیلی خیلی پسر خوبی هستی و اصلا کتابها  رو پاره نمیکنی..آفرین البته به جز یه مورد...!!!! اولین کتابی بود  که برات خوندم کتاب " نی نی لالا" وقتی هشت ماهه بودی یه روز که کتاب دم دستت بود و مامانی هم بی خبر از همه جا مشغول کارهای خودش بوده حسابی از خجالت کتابه در اومدی وقتی هم که رسیدم دیگه خیلی دیر شده بود تو هم  خوشحال از اینکه بلاخره به هدفت رسیده بودی (هر وقت این کتاب رو واست میخوندم هی چنگ میزدی که بگیریش و من نمیذاشتم) ...
4 ارديبهشت 1392

تلبلد مامانی...

دیروز تولدم بود شب هم مهمون داشتیم(عمو محمدرضا و عمو حسین) بابایی هم زحمت کشیدن و کیک و گل و کادو خلاصه بازم شرمندگی مرسی بابایی بعد از شام وقتی بهت گفتم آریا میخوام کیک بیارم خوشحال دست میزدی و میگفتی تلبلده مووبارک بعد هم با حامد اومدین سراغ کیک و آماده فوت کردن شمعها شدین تا بابایی یکی از شمعها رو روشن میکرد و میرفت سراغ بعدی شما دو تا شیطون خاموشش میکردین اخرشم نذاشتین که همه شمعها رو روشن کنیم هی بابا روشن کرد  شماها فوت کردین بعد هم رفتین سراغ تزیینات روی کیک و ناخنک زدن دیرتون میشد که کیک بخورین با هزار زحمت تونستم چندتا عکس ازت بگیرم مهلت نمیدادی همش حمله میکردی سمت کیک قربونت برم............
3 ارديبهشت 1392

22 ماهگیت مبارک

روز به روز بزرگترمیشی و من و بابایی خوشحال از داشتنت هر روز یه کار جدید یاد میگیری اونقدر توانایی ومهارت پیدا کردی که نمیدونم کدومشون رو بنویسم حرف زدنت که محشره هر روز کلمات جدید یاد میگیری جمله میسازی توپ پ پ پ پ............... آخ که چقدر شیرین حرف میزنی اینجوری: مامان اموز اتاب نخوندیم (امروز کتاب نخوندیم) مامان صوبانه(صبحانه) میخوام بابا شبت (شربت) میخوری؟؟؟ مامان اموز کیک نپزیدی... (امروز کیک نپختی) مامان بیا کمک کن (وقتی نمیتونی کاری رو به تنهایی انجام بدی) وقتی هم مامان داره کارهای خونه رو انجام میده میای و میگی: " کمک مامان کنم " وقتی هم که مشغول بازی هستی و میخوری زمین بهت میگم...
28 فروردين 1392

جا مانده از سال قبل!!

این شعرها رو خیلی وقته که بلدی (دو ماهی میشه) ولی پستش رو امروز برات گذاشتم توپولو تو پولویم توپولو صورتم مثل اولو قد و بالام اوتاهه چشم و ابروم تیاهه مامان اوبی دالم میشینه توی اونه میبافه دونه دونه لباس بتدونه   بزی بزی نشست ایبونش نامه نوشت مامانش کوچیک بودم بوزوگ شدم اندازه یه بز شدم یه روز رفتم به دنگل به جنگ خرس لمبل با شاخهای بولندم پوستشو از جا تندم مامان اوب و نانین به من بگو تداپی (صدآفرین)   گل گل همه رنگش اوبه بچه زرنگش اوبه توی کتاب نبشته تنبلی کار دشته تنبل همیشه...
21 فروردين 1392

hello

بعضی وقتها توی خونه بابایی باهات انگلیسی صحبت میکنه!! میگه آریا can you speaking English? اوایل متعجبانه بابایی رو نگاه میکردی و من بهت میگفتم بگوyes دوباره بابایی میگه Hello بازم هیچ حرفی برای گفتن نداشتی و من کمکت میکردم و میگفتم شما هم بگو hello وبابا ادامه میده:how are you? میگم بگو: thank you چند روزی به همین صورت گذشت تا کلمه hello رو یاد گرفتی و هر چی بابا بهت میگفت در جواب میگفتی hello تا اینکه امروز اومدی پیشم و گفتی : مامان:hello منم گفتم hello بعد گفتی هبی یو خندم گرفت و گفتم thank you بعد هم گفتی تس (yes) خندیدی و گفتی بابا(یادت اومد که همیشه بابا اینطوری باه...
17 فروردين 1392