آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

مامانی و پسرش

مکالمه شبانه پدر و پسر

بابایی: آریا میای بغل من بخوابی آریا: بله بعد میری بغل بابا.. بابا: آریا دوست داری برات تخت بخرم؟؟ _ بله _ اگه دوشب بغل من بخوابی با هم میریم مغازه و یه تخت قشنگ برات میخرم و میذارم اتاقت تا شبها تنهایی بری اتاقت و بخوابی قند تو دلت آب میشه و میگی بابایی دوباره بگو... و بابا دوباره ماجرا رو برات تعریف میکنه و کلی هم هندونه زیر بغلت که پسرم مرد شده و میخواد تنها بخوابه... ولی بعد از یکی دو دقیقه میگی میخوام برم بلغ مامان و میای پیش خودم... این قضیه ادامه داشت تا اینکه چند شب پیش رفتی و کنار بابا خوابیدی و از اون شب به بعد شدی پسر بابا و هر چی هم بهت میگم بیا کنار من میگی نه میخوام بلغ بابا بخوابم... ...
16 تير 1392

بعد از دوهفته...

بعد از دوهفته برگشتیم توی این مدت اتفاقات خوب وبد داشتیم که واست می نویسم برمیگردیم به دو هفته قبل.... یه روز صبح بعد از اینکه شما خواب رفتین خوشحال اومدم سراغ کامپیوتر تا یه کمی وبگردی کنیم و به دوستامون سر بزنیم ... ولی هر چی منتظر شدم ویندوز بالا نیومد !!!restart هم فایده ای نداشت زنگ زدم اورژانس ( دایی حسین) کلی سوال پرسید و گفت ویندوز خرابه... دست به کار شدم ویندوز نصب کنم... ولی بازم نشد... هیچی دیگه صبر کردیم تا عصر که دایی اومد دایی هم یه خورده باهاش کلنجار رفت و دید نمیشه بردیمش دکتر...  بعد از کلی آزمایش گفتن که ............................................................... هارد سوخته....................
4 تير 1392

کتابهای من....

تاتی کوچولو دوست منه... این کتاب هدیه عمه نجمه است هنوز برات نخوندم یه کمی شعرش سخته.... ×××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××××× دنیای داداشی این کتاب هم هدیه خاله زینب و حسنا خانومه(دوست مامانی) *******************************************************************...
14 خرداد 1392

بازم مسافرت...

اول از همه ماه خرداد شروع شده ماه پسر گلم... ماه تولدت ... از الان تولدت مبارک... دیگه اینکه بعد از یک هفته گشت و گذار امروز خونه ایم.... هفته ای که گذشت بابایی برای یه ماموریت کاری باید میرفتن یزد ما هم همراهشون شدیم و جمعه صبح حرکت کردیم به سمت یزد. مامانجون و باباجون هم از قبل یزد بودن و جمعمون جمع بود. هر روز آب بازی و دوچرخه سواری و بدو بدو توی حیاط عصرها هم میرفتیم بیرون ... پارک شهر رفتیم وبرای اولین بار قایق سواری کردی پارک شادی هم رفتیم و سوار ماشین شدی و استخر توپ و... اینا لحظه های قشنگی بودن که توی این یه هفته داشتیم البته بعضی روزها هم به خاطر بی دقتی که داشتی یه خورده لحظه های ناخوش داش...
10 خرداد 1392