تجربه های برفی
دوشنبه صبح از خواب که پا شدی بابایی پرده ها رو کنار کشید و گفت: آریا ببین آسمون ابریه امروز بارون میباره... آریا:شاید هم برف بباره بابایی...(چند وقته که سوال میکنی کی برف میباره؟؟میخوام برم برف بازی‚کامیونمو برف کنم‚ میخوام نی نی برفی بسازم و...) یکی دو ساعت بعد ... توی آشپزخونه روی کابینت نشسته بودی و کمک مامانی میکردی که کیک بپزم... از پنجره بیرون و نگاه کردم وگفتم:آریا ببین داره برف میباره... خوشحال شدی و گفتی مامانی میخوام برم بیرون دوتایی لباس گرم پوشیدیم و رفتیم بیرون(تراس) خیلی خوشحال بودی بالا و پایین میپریدی‚شعر میخوندی ‚ذوق میزدی ... یه کوچولو برف گرفتی دستت میگی مامان بب...