آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره

مامانی و پسرش

کتاب...

من بلدم ... این چند تا کتاب هدیه عمه فاطمه است وقتی دید خیلی کتاب دوست داری واست خرید منم اول کتاب واست نوشتم که هدیه عمه است حالا هر وقت میخوام برات بخونمشون تا نوشته منو میبینی میگی " عمه خریده" ممنون عمه کتابهای بنفشه  ***************************************************************** چه کسی در خانه قایم شده؟؟ دو زبانه است برات جذابیت داره چون باید شکلی که زیر یه قسمت پنهان شده رو پیدا کنی انتشارات سایه گستر  **************************************************************** آشنایی با حیوانات وحشی این هم یه کتاب سخت دیگه حیوونای این کتاب رو هم بلدی به جز یکی دو مورد ک...
8 خرداد 1392

لالایی...

پسرم بزرگ شدی لالایی هام یادت نره  چقدر برات قصه بگم دوباره خوابت ببره  چقدر نوازشت کنم تا تو به باور برسی  این دوتا دستای منه تو اون روزای بی کسی  وقتی بابای قصه هات خم شده پیش روی تو  اگه چروک صورتم میبره آبروی تو  لالایی هام یادت نره لالایی هام یادت نره  بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره  بذار برات قصه بگم دوباره خوابت ببره  از اون روزا که مشت من با دست تو وا نمی شد  تو خواب و بیداری تو هیچکسی بابا نمی شد  اون که تو اوج خستگیش خنده رو لباش بودی  شب که به خونه میرسید سوار شونه هاش بودی  لالایی ه...
3 خرداد 1392

به بهانه روز مرد

* یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه ...**نمی گوید .   هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. * یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخور...
2 خرداد 1392

شیراز

بعد از یک هفته مسافرت امروز خونه ایم سفر خیلی خوبی بود و به هر سه تا مون خیلی خوش گذشت... جمعه صبح حرکت کردیم به سمت شیراز بین راه یکی دو جا توقف داشتیم برای صبحانه و نهار شما هم خوشحال میگفتی اومدیم سیزده بدر..!!!! عصر هم رسیدیم شیراز خونه گرفتیم و شب استراحت کردیم و فردا صبح از خونه زدیم بیرون برای گشت و گذار برنامه مون هم به این صورت بود که حافظ...پارک...سعدی ...پارک....دروازه قران ...پارک...پارک....پارک... تمام پارکهای شیراز رو گشتیم وقتی ازت سوال میکردیم که آریا کجا بریم میگفتی...پارک....سرسره  رفتیم حافظ اصلا همکاری نمیکردی نمیذاشتی که ازت عکس بگیرم یا فرار میکردی یا به دوربین نگاه نمیکردی این عکسه...
21 ارديبهشت 1392

مادر....

امروز روزِ توست، ای مهربان‌ترین فرشته‌ی خدا. بگو چگونه تو را در قاب دفترم توصیف کنم؟ صبر و مهربانیت را چطور در ابعاد کوچک ذهنم جا دهم؟ آن زمان که خط خطی های بی‌قراری ام را با مهر و محبّتت پاک می‌کردی و با صبر و بردباری کلمه‌ به کلمه ی زندگی را به من دیکته می‌گفتی خوب به خاطرم مانده است. و من باز فراموش می‌کردم محبت تشدید دارد. در تمام مراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمدی، بار ها بر زمین افتادم و هر بار با مهربانی دستم را گرفتی. آری، از تو آموختم، حتی در سخت ترین شرایط، امید را هرگز از یاد نبرم. یادم نمی‌رود چه شب ها که تا صبح بر بالینِ من، بوسه بر پیشانیِ تب دارم...
11 ارديبهشت 1392

بابا اتاق نداره!!!!!!!!!!!!!

یه روز عصر مامان و آریا منتظر که بابایی از سرکار برگرده خونه مامان:آریا بابا نیومد دیر کرده آریا: بابا رفته خونشون مامان:خونه بابایی اینجاست آریا:( با لحن گرفته) بابا که اتاق نداره توضیح بیشتر: خونمون دو تا اتاق داره که یکی اتاق شماست و یکی هم اتاق مامانی و بابایی که  شما میگی اتاق مامان) مامان: حالا چیکار کنیم بابایی اتاق نداره؟؟؟ آریا: ...................در حال فکر کردنه مامان: اتاق آریا رو بدیم به بابایی... آریا: نه............اتاق آریا ندیم بابایی مامان: پس چیکار کنیم؟؟بابا اتاق نداره... آریا: بریم مغازه برای بابا اتاق بخریم................. یه عالمه بوس واسه پسرم که اینقدر...
7 ارديبهشت 1392