آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

مامانی و پسرش

حسنی به زبان آریا

توی دلِ شلمرود / حسنی تق و تُنا ببود حسنی نگو بلا ببو / تنبل تنبلا ببو نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد قاقلی هیچ کس باهاش وفیخ نبود / تنا روی سه پایه هسسته بود تو سایه / باباش میدوف : حسنی میای بریم حموم ؟ نه نمیام میخوای سرتو اصرا کنی ؟ نه نمیخوام تُله اولاغ تدخدا یورتنه میرفت تو قوچییا اولاغه شرا یورتنه میری؟ دارم میرم بار بیارم / دیرم تُده عدله دارم اولاغ خوب و نازنین سر در هوا سم بر زمین  یالت بولندو پر مونه / دمت مثال جاروته  یه کمی برایم سواری میدی؟  نه که نمیدم  شرا نمیدی؟ باسه من تمیزم پیش همه عزیزم اما تو چی موی بولند روی سیاه ناخن دراز...
20 تير 1392

آریای 24 ماهه من ....

خیلی زود بزرگ شدی زودتر از آنچه فکرش را میکردم... مرد شده ای مرد کوچک خانه ام... مرد دو ساله من... برای چکاپ دو سالگیت بردیمت دکتر همه چی عالی بود قد کشیده ای...!!! قدت87 و وزنت هم13 کیلوشده دکترت برات آزمایش نوشت ... رفتیم آزمایشگاه موقع خون گرفتن چندبار آمپول رو زدن تو دستت و چون خون نمیومد دوباره و  دوباره .... طبق معمول همیشه بابایی فداکاری میکنه و باهات میمونه و مامان ترسو میره بیرون ..!!! تو هم که مثل یه مرد میشینی و فقط نگاه میکنی دریغ از یه جیغ یه آخ... آفرین به مرد کوچک من.... بعد هم با افتخار این قضیه رو برای همه تعریف میکنی وقتی هم که ازت سوال میکنن آریا گریه هم کرد میگی :...
16 تير 1392

مکالمه شبانه پدر و پسر

بابایی: آریا میای بغل من بخوابی آریا: بله بعد میری بغل بابا.. بابا: آریا دوست داری برات تخت بخرم؟؟ _ بله _ اگه دوشب بغل من بخوابی با هم میریم مغازه و یه تخت قشنگ برات میخرم و میذارم اتاقت تا شبها تنهایی بری اتاقت و بخوابی قند تو دلت آب میشه و میگی بابایی دوباره بگو... و بابا دوباره ماجرا رو برات تعریف میکنه و کلی هم هندونه زیر بغلت که پسرم مرد شده و میخواد تنها بخوابه... ولی بعد از یکی دو دقیقه میگی میخوام برم بلغ مامان و میای پیش خودم... این قضیه ادامه داشت تا اینکه چند شب پیش رفتی و کنار بابا خوابیدی و از اون شب به بعد شدی پسر بابا و هر چی هم بهت میگم بیا کنار من میگی نه میخوام بلغ بابا بخوابم... ...
16 تير 1392