آریاآریا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

مامانی و پسرش

شیطنت آریا

یکشنبه 13/12/91 ساعت 9:30  مامانی برای انجام یک کار کوچیک میره بیرون توی تراس بعد از دو سه دقیقه که بر میگرده با یک در قفل مواجه میشه...!!!!!!!!!!!!!!!! شما از داخل قفل رو زده بودی به در.... بهت گفتم آریا قفل رو باز کن مامان بیاد تو خونه کمی قفل رو جابجا کردی و با یه لحن گرفته گفتی نیتونم آریا مامان قفل رو باز کن  نیتونم .................................. بعد هم رفتی و مشغول بازی با دوچرخه شدی حالا من موندم پشت در واینکه چطوری در رو باز کنم هر چی هم صدات کردنم نیومدی هر چند اومدنت هم فایده نداشت چون نمیتونستی در رو باز کنی مونده بودم که چیکار کنم.... خوشبختانه همسایه طبقه پایین خونه ...
20 اسفند 1391

یه روز خوب دیگه

امروزرفتیم خونه مامانجون تا بتونم بیشتر سرگرمت کنم تو هم پسر خوبی بودی و اصلا سراغ می می نیومدی فقط موقع خواب ظهرت که شد بهانه گیریهات شروع شد و اینکه اب میخوام مامانجون کجاست بریم حیاط و خلاصه کلی بهانه دیگه که زیاد طول نکشید چون خیلی خسته بودی و زود خواب رفتی بعد از خوابت هم دوباره سرگرم بازی شدی نیم ساعت قبل هم مثل یک اقا پسر خوب روی پای بابا خوابیدی و الان هم توی خواب ناز هستی آفرین به گل پسرم... شب بخیر عزیزم...................... ...
19 اسفند 1391

آریا مرد شده...........

دیروز بردیمت دکتر و چکاپ شدی  ٫ دکتر بهمون گفت که  میتونم دیگه شیرت رو قطع کنم. از یک هفته قبل هم بابایی شما رو اماده میکرد برای امروز بهت میگفت آریا دیگه مرد شده بزرگ شده می می نمیخواد... آرش و ارشیا می می میخورن... ببین امید بزرگ شده می می نمیخوره... آریا هم بزرگ شده.... میومدی و به من میگفتی :مامان آریا بوزوگ شده مرد شده.... ولی وقتی بهت میگفتم می می نمیخوای اخم میکردی و بضی وقتها هم گریه... امروز یه روز عالی بود................................. از صبح که از خواب پا شدی دیگه بهت می می ندادم!!!!!!!!!!! یکی دو دفعه سراغش رو گرفتی ولی خیلی زود سرگرم شدی و یادت رفت موقع خوابت هم روی پای ...
18 اسفند 1391

خونه بی بی....

 سه سنبه هفته قبل رفتیم یزد یکی دو روز قبل از رفتن همش بهت میگفتم میخوایم بریم یزد خونه بی بی ( مادر بزرگ مامانی و بابایی که  بی بی صداشون میکنیم) حوض دارن ماهی دارن تو هم خودتو آماده کرده بودی برای یک آب بازی حسابی................... شب رسیدیم. طبق معمول همیشه ساکت و آروم نشستی  ولی کم کم آشنا شدی وشروع کردی به شیرین زبونی و خنده ٫بدو بدو وخواهش از بابایی که بریم حوض... چون تاریک بود و هوا هم کمی سرد بود بابایی بهت قول داد که فردا وقتی خورشید در اومد بریم بیرون تا با ماهیها بازی کنی فردای اون روز صبح خیلی زود از خواب پا شدی و آماده برای آب بازی اینم از مکالمه پدر و پسر: آریا: بابا اوشید(خورشید) در...
15 اسفند 1391

بازم یه دندون دیگه...

هفته ای که گذشت خیلی سرم شلوغ بود و نتونستم بیام به وبت سر بزنم... شما هم توی این یک هفته بیکارننشستی و مشغول دندون در آوردن بودی... دوازدهمین دندونت هم به خوبی وخوشی سر زد (چهارمین دندون آسیا فک پایین سمت چپ) مبارکت باشه.. . ...
5 اسفند 1391

پسرک 20ماهه من...

چه زود گذشت این 20 ماه ... حالا گیلاس کوچولوی ما واسه خودش مرد شده... این روزها مشغول جمله سازی هستی .هنوز نمیتونی  جمله ها رو بگی ولی بیشتر کلمات یک جمله رو با مکث میگی مثلا: میگی: عصر... بابا...اونه...مامامو(مامانجون)...  دایی... بازی... ترجمه: عصر که بابا اومد بریم خونه مامانجون با دایی بازی کنیم البته چند تا جمله کوتاه بلدی: مامان بیا مامان بیگی (بگیر) مامان بده مامان بولو(برو) یه جمله بامزه دیگه هم بلدی... بعضی وفتها که حوصله نداری واخمات تو همه بابایی هم شیطونیش میاد و هی سر به سرت میذاره و قلقلکت میده اخم میکنی و به بابا میگی: " بابا نقن" روی  حرف ق تشدید داره...(بابا نکن...
26 بهمن 1391